مرگ

دو روز پیش از ایران با نزدیکترین دوستم تماس گرفتند و گفتند که پدرش در کلاس درس سکته کرده و از دنیا رفته. این دوستم رو هفت ساله که می شناسم هم ورودی بودیم در فوق و دکترا رو هم با هم ادامه دادیم. تمام روز دلم گرفته بود و فکر می کردم ممکنه یک روز هم اینطور اتفاقی برای من بیافته، می خواستم احساس آن روزم رو احساس کنم. احساس می کردم هر روز که یک انسان نزدیک رو از دست بدهم بیشتر احساس تنهایی خواهم کرد، شاید مثل خدا. عجیبه وقتی که آدم به سنی برسه که همه فامیل و دوستان کوچکترند و تو آنها رو به هم پیوند می دهی فکر می کنم آن زمان آدم تنهاتر می‌شه. البته مرگ سن و سال نمی شناسه و هر کسی باید هر لحظه آماده باشه.

 

دیروز با دوستان دیگر صحبت می کردیم و حرف از غسل دادن جسد توسط فامیل نزدیک بود یا در قبر گذاشتن جسد. بعضی ها از این کار خوششان نمی آمد یا اظهار می کردند که فکر نمی کنند که بتونند این کارها رو بکنند. اما من فکر می کردم اگر یک انسان نزدیک من از دنیا بره دوست دارم جسدش را محکم در آغوش بکشم و تک تک خاطراتم را باهاشون مرور بکنم. تا اینجا نزدیکترین کسی که از دست دادم مادربزرگم بوده و هر وقت هم که ایران برم حتما می روم سر خاکش و هنوز هم باهاش حرف می زنم.

 

به نظر من مرگ برای دو دسته از آدمها آسونه: اول کسانی که باور (یقین) مذهبی دارند، دوم کسانی که انسانهای صادقی در زندگیشون بودند، اینقدر صادق که با مرگ هم زندگی کردند.

 

شاید یک روز ژن طول عمر هم پیدا بشه یا ژنی که مسبب مرگه! در قضیه مرگ شاید بیشتر از اینکه به خاطر کسی که رفته غمگین باشی باید غمگین بود به خاطر کسانی که موندند.

 

آرزو می کنم روح پدر دوستم شاد باشه.

چون باد با من سخن بگو

تا نهراسم ز تاریکی سطح

تا ذوب شود

دیوار اسارت چشمم در نور

های!

آزادم کن

تا بشکفد غنچه خلقتم

در غبار نیستی

رهایم کن

از توهم حس٬ از لالایی اعتقاد

نیستم کن

تا حقیقت بی بعد شود

چشمهایم در زندان نور، گوشهایم در بند فرکانس، حواسم در اسارت عصب، و فکرم محبوس شده در تنم در حواسم و در زمان.  کجایی آزادی! کجایی حقیقت! نفرین بر من و منها!

 

کاش می شد همیشه یک کودک بود بی من! کاش می شد به دیدن اعتماد نکرد، کاش می شد رها شد از اعتقاد! از قانون! کاش می شد به کسی یاد نداد که زمین گرد است! کاش می شد ندید رنگ پوست آدمها را! کاش می شد بیطرف بود مثل خدا با نبودن.

 

حافظ: 

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

 

مادرم

بعضی وبعضی وقتها فکر می کنم اگر مادرم نبود من هم به این شکلی که الان هستم نبودم. منظورم صورت فیزیکی نیست منظورم اعتماد به نفسی که همه اش هدیه الگو کردن شجاعت و استواری او بوده و هدیه اعتماد او به فرزندانش. احساس می کنم نگاه مردانه و شاید خودخواهانه من به عشقی که در وجود مادرم هست مثل نگاه محدود انسانه به دنیا. با هر کشف تازه ای وسعتش غیر قابل تصورتر می شه و هنوز نامحدود باقی می مونه. عشقی که حرفش رو می زنم خیلی ساده نیست، انگار یکطور باورنکردنی ترکیب شده با خرد به همان پیچیدگی کهکشانها و ستاره ها.

احتمالا عاشق بودن آسونتره زمانی که دل انسان کوچک باشه. اما فکر می کنم قابل تصور نباشه خوشبختی کسی که مادری داره که دلش به بزرگی دریاست و عشقش نامحدود مثل دنیا.

ماشین حساب

 

یادمه اون موقع ها که دوم راهنمایی بودم کلی برام جالب بود که تمام ضربهای ریاضی رو ذهنی انجام بدهم و حتی تا ضربهای سه رقم در سه رقم پیش رفته بودم، اما الان ... الان حتی برای جمع و تفریق اعداد با اعشار هم باید از ماشین حساب استفاده کنم چون ریسک اشتباه اینه که ممکنه چندین هفته کار آدم به نتیجه اشتباهی برسه! به نظر شما برای مسائل زندگی و برای جامعه باید ذهنی حساب کرد یا از ماشین حساب استفاده کرد؟